سلام،الان ساعت 2 به وقت مکه است.امروز،روز تولد حضرت زهرا روز آخر سفره.الان برا آخرین بار داریم میریم مسجدالاحرام ،ازهمین الان و از همین جا نگران حسرت های بعد سفرم،انشالله نائب الزیاره دوستان به خصوص ملتمسین دعا هستم.
سلام،الان ساعت 2 به وقت مکه است.امروز،روز تولد حضرت زهرا روز آخر سفره.الان برا آخرین بار داریم میریم مسجدالاحرام ،ازهمین الان و از همین جا نگران حسرت های بعد سفرم،انشالله نائب الزیاره دوستان به خصوص ملتمسین دعا هستم.
وقتی حرف سفر می شود نمیدانم چرا غربتی سنگین وجودم را فرامی گیرد.شاید این به این خاطر است که همیشه در سفرها در رفتن ها حرف،حرف دل کندن است.دل کندن مسافر از وطن از بستگان از عادت های با آن اُخت گرفته،و البته دل کندن بستگان از مسافر.هر چند همیشه دل کندن ها تلخ نیست ولی هیچ گاه آسان هم نیست.گاهی دل کندن از جان کندن بیشتر روح انسان را می فرساید.
این روز ها که مدام در گوشم واژه های غریب سفر ،رفتن،دل کندن جسمم را می نوازد و روحم را میخراشد.
به روح وفلسفه سفر می اندیشم.اینکه دیر یا زود باید رفت!
با این حال در دل بریدن های سخت سفر اگر مقصدت مطمئن و روشن باشد داستان فرق می کند
چرا که آن روی سکه ِ "رفتن" حکایت شیرین شوق و رسیدن است.
حکایت شیرین تعبیر خواب های شبانگاه....
حکایت شیرین رسیدن به آزادی و سبک بالی فارغ از تعلقات
چرا که به قول شهید آوینی:آزادی رها شدن از تقلید نیست آزادی یعنی رها شدن از تعلق !
......
امیدوارم بتونم تو مدینه یا مکه به اندازه ی یه خطم که شده یه پست کوچیک بذارم.
خودم را اصلا در حدی نمیبینم که شایستگی انتقال دردها و دعاهای بسیاری از دوستانی که التماس دعا داشتند را داشته باشم.ولی به رسم امانت انشالله آنجا یادشان خواهم کرد.
ای کاش زرق و برق مادی و معنوی هر دو دنیا از یادم نبَرد اول و آخر دعاهایم دعای فرج باشد.
چراکه کنارِِِ یار، خانهِ دلدار دیدن زیباست...
خدانگهدار
لحظه ها آروم آروم داره میگذره و من نیز در عمق شوق سفر بیشتر اوج می گیرم.
امشب،شب شهادت بانوی بی حرم چقدر دوست داشتم مدینه باشم دوست داشتم به هر طریقی می شد این یک هفته فاصله تا سفرم را محو میکردم و خودم را به شهر پیغمبر می رساندم.
از وقتی تاریخ کاروان بندی را اعلام کردند وفهمیدم با فاصله یک هفته شب شهادت را مدینه نیستم دلم بسیار سوخت،ولی حالا بعد از مجلس عزای فاطمه (سلام علیها)خوشحالم که مدینه نیستم.
این رضایت بخاطر حرفهایی دوستانی ست که سال پیش در چنین شبی،مدینه بودند ولی هیچ نشانی از عزای و سوگ فاطمه در شهر فاطمه ندیدند.
با خودم که فکر می کنم می بینم سخت است گوشه نشین هیئت حسین فاطمه باشی و در شهر مادرش نتوانی عقده بگشایی.و سینه ات در حالی که غم فاطمه در خود نهاده ست بی کوچکترین ضرب دستی سفید بماند.
سخت است امشب در مدینه باشی ونتوانی دم بزنی از بزرگترین مظلومیتی که شاهدش در و دیوار وکوچه های مدینه ست ولی امشب در سکوتی سرد و وهم آلود بدون کوچکترین پوشی ازسیاهی ِ ماتم علی دم نمی زنند .
من یقین دارم امشب حتی آسمان مدینه نیز نتوانست چون آسمان شهر ما عقده گشایی کند و ببارد.هر چند این خاصیت شهر مدینه است که بی مهدی عقده در مدینه باز نخواهد شد.
آری،خوب ست امشب مدینه نیستم چرا که من این آرامش بیقراری سوگ فاطمه در شهر خود را ترجیح می دهم بر قرار کاذبی که در مدینه قرار بود پیدا کنم.
....
یک شهر بی نشان، یک قبر بی نشان، تشییع بی نشان
حتی زمان شهادت باز بی نشان
شاید نشانه است که نشانت بی نشانی ست!
به روایت لینک:
نمی دونم چرا ناخودآگاه با شنیدن خبر باز شدن آب زاینده رود این بیت شعر معروف یکباره در ذهنم جاری شد!
"گر چه آب رفته باز آید به رود .......... ماهی بیچاره اما مرده بود!"
تو این چند مدت شاید هیچ کس مثل کشاورزها از بسته بودن آب ناراحت و نگران نبودند
به قول رفیقم:
"سلامتی باغبونی که زمستونشو بیشتر از بهار دوست داره"
سلامتی تموم کشاورزای که ترک زمین خشک زاینده رود توی کف دستا شون پیداست
سلامتی تموم اقشار زحمت کش
ایام نوروز-ساعت 11 شب-پارک ناژوان
وقتی صدای جر و بحث چند تن از اراذل اوباش منطقه رو با یک خانواده ی شیرازی که برای مسافرت نوروزی به اصفهان آمده بودند شنید.به خود اجازه نشستن نداد،جلوتر رفت.دعوا بر سر مزاحمت اوباش به دختر این خانواده بود.
غیرتش اجازه نداد مشتی اوباش مست، آسایش و آرامش یک خانواده ی مسافرِ که بی پناه و بی دفاع بودند را بگیرند و او را باکی نباشد.
جلو رفت و به هر طریقی بود مانع ایجاد مزاحمت و تعرض اوباش به آن دختر شد
جلو رفت اما دیگر برنگشت...
با قداره ای از پشت سر کشته شد!
این روز ها که سریال پایتخت2 ازشبکه یک سیما نظر مخاطبان زیادی را به خود جلب کرده ست
و در کوچه وبازار و حتی مدارس دیالوگهای"نَقیییییییییییی" ، "نهار نخِردیم" ، "حساس نشو"و.... به فراوانی شنیده می شود.روشن است که مهم ترین دلیل این تاثیر گذاری وجذابیت در بین مردم توانمندی و خلاقیت کارگردان این مجموعه یعنی سیروس مقدم است.
مرد 59 ساله ی آبادانی که در بین اهالی هنر معروف است به کارگردانی که کارخانه ی سریال سازی بازکرده ست.چرا که در کارنامه 13 ساله ی کارگردانی خود 27 سریال ساخته است.
در این بین برایم جالب است که سیروس مقدم علی رغم دیگر کارگردان های تلویزیونی با اینکه بیشتر سریال هایش طنز و بقیه نیز با موضوعات اجتماعی و متفاوت به هم می باشد ولی در اکثر قریب به اتفاق سریال هایش همیشه جای ملموس یک بُعد معنوی ومذهبی محفوظ است.
ابعاد معنویی که با اینکه همیشه بخش ویژه ای از زندگی ما را به خود اختصاص میدهد و واقعیتی در روزه مره ماست ولی کمتر در دیگر سریال های صدا و سیما حتی مجموعه های رئال به چشم می خورد.
مثلا یکی از وجه های جالب و معنوی سریال پایتخت با توجه به محوریت طنز ماجرا حمل گنبد و بارگاه در کل مسیر داستان و القا کردن معنویتی ناخودآگاه به مخاطب ست.
یا صحنه هایی چون آدم شدن دزدی با نگاه به گنبد و بارگاه در هنگاه اذان صبح،خواندن خانوادگی نماز صبح در خانه وبیدار کردن یکدیگر و سکانس های مذهبی بسیاری که شاید ارتباط زیادی با موضوع داستان ندارد ولی موجب تلنگرهای بسیار کوچکی به مخاطب در حین دیدن سریال می شود.
این صحنه ها بارها در پرونده سریال های مقدم مثل تا ثریا که کل موضوع سریال مربوط به آسیب هاو معضلات به رباست؛زیر هشت که ماجرای آدم شدن یک تبهکار زندانی ست؛رستگاران که نمایش همسرداری یک زن در اوج عفت وپاکدامنی و... اتفاق افتاده است.
با این حال وقتی حسن نیت یک کارگردان با وجود چنین سریال هایی وهمچنین ساخت فیلم دفاع مقدس "پایی که جاماند"در آینده، که خاطرات یک اسیر ایرانی ست، مشخص می شود انتقاداتی چون اهانت شدن به نام امام علی نقی (علیه سلام) با دیالوگ"نقیییییییییی"بابا پنجلی و تحجر زدگی انسانهای مذهبی مثل خود کارکتر بابا پنجلی تنها در حد یک انتقاد باید باقی بماند،و نباید تهمت به آگاهانه وعمدی بودن این مسائل را به کارگردان نسبت داد.
هر چند به شخصه معتقدم دیالوگ مکرر "نقییییییییی"و به تبع اون به حالت تمسخر بر سر زبان مردم افتادن در سریال پایتخت 1 سال 90 بی تاثیر در ترانه موهن نقی شاهین نجفی نبود.
در زندگی همیشه چراغ هایی هست که می توان به نور آنها اتکا کرد و با وجود پاهای خسته و زخمی هم که شده ادامه ی راه را افتان و خیزان رفت تا به سر منزل مقصود رسید.
چراغ هایی که من نام یکی از پر نورترین آنها را می گذارم امید
چیزی که داشتن و نداشتنش در زندگی موجب سعادت و فلاکت،شعور و جنون،نشاط و انجماد بسیاری در مسیر زندگی می شود.
و شاید در زندگی صادق هدایت همین چراغ ها نبودند که در میانه ی راه زندگی یا شاید بیراهه زندگی ،تاریکی بر او غلبه کرد و در ظلمت سیاه راه از نفس افتاد و مشهورترین اثرش (بوف کور) را اینگونه شروع کرد:
"در زندگی دردهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند زیرا..."
راستش من نیز با ابتدای حرف صادق موافقم که در زندگی درد هایی هست که مثل خوره روح را میخورد و با کسی نمیشود گفت...
ولی مسئله اینجاست که با وجود چنین دردهایی چگونه می توان ادامه ی راه زندگی را با همان شور و نشاط فطری که خداوند درابتدا در نهاد ما نهاد دنبال کنیم.
چگونه با وجود چنین درد های باور نکردنی و بزرگ خود را نبازیم و به اصطلاح از ادامه دادن شانه خالی نکنیم.
و شاید اصلا رسالت یک نویسنده ،کارگردان یا کارشناس نیز به ارائه راه حل هایی برای چنین دردهاست.و گرنه اینکه بیاییم در بوق و کرنا کنیم که دردهایی هست را همه هم میدانند هم به وفور لمس کردند.
به هر حال در زندگی "امید" به یک منبع مطمئن ،عرفانی و غیرفانی چیزی ست که شاید انسان را نه اینکه بی درد بلکه محکم تر در مقابله با دردها می سازد.
من که حاضرم موش کور شوم ولی بوف کور هدایت نشوم.
چرا که موش کور با اینکه چشمهایش تحلیل رفته ولی با دست و پای نیرومند خود با کندن سوراخ های گوناگون همچنان با امید در حال کار و تلاش است.
ولی بوف کور هدایت بدون کورسویی از امید دائم گره کور می بافد و در تنهایی خویش ناله تلخ سر می دهد و فرجام هدایت نخواهد شد.
....
به روایت لینک:
کلیپ صوتی بیانات مقام معظم رهبری در مورد امید خطاب به جوانان