حیات خلوت

دست نوشته های یک دانشجو

حیات خلوت

دست نوشته های یک دانشجو

حیات خلوت

مدتی ست یاد گرفته ام با واژه ها بازی کنم،سر به سرشان بگذارم،پیچ و تابشان بدهم.حتی گاهی با آنها قایم موشک بازی میکنم و احساسم را پشت رنگ و لعابشان پنهان میکنم تا آنها مدام در جستجوی من احساسم را فریاد بزنند ...
این دست نوشت ها همه بازی ودست گرمی ست برای نویسنده شدن؛مطمئنم روزی که نویسنده خوبی شدم تازه میفهمم این واژه ها بودند که یک عمر مرا به بازی گرفته اند
آن وقت من میمانم و یک قلم تمام شده و یک کتابخانه پر از تنهایی،گوشه ی حیات خلوت دلم...!
.............
برداشت مطالب این وب با ذکر منبع بلامانع است.

طبقه بندی موضوعی

دريافت کد :: صداياب

اصلا حسین جنس غمش فرق می کند

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۲۵ ب.ظ
وقتی به دنیا آمدیم به عنوان سرمایه در دل هر کسی "غمی" نهاده شد تا بدان سرمایه سری در سرها پیدا کند و راهش را گم نکند...

ولی دیری نپایید که  خاصیت بوقلمونی دنیا  بر اراده های سست مان غلبه کرد و سرمایه هایمان به زوال کشیده شد تا جایی که غم های ناب و پاک ازلی در دلها رنگ دیگری به خود گرفت؛وگاها غم هایمان آنقدر سطحی شد تا ز کل فراموش شد و تنها غممان شد غم بی غمی!

همان غم هایی که انسان به جای غم باید خنده اش بگیرد که غمش شده غم نان و غم نام،غم چه بپوشم،غم دلار و ریال، غم آرزوهای بی ارزش دور و دراز.

و آنقدر غرق این غم های کاذب و پوشالی شدیم که

فراموش کردیم غم ، یک موهبت اللهی ست برای یادآوری"الدنیا سجن المومن".

فراموش کردیم در این دیار فنا و فراموشی غم یار تنها نشانه ایست که یادمان بماند ما بدین قفس تعلق نداریم.

فراموش کردیم غم ناب هر چقدر عمیق تر شود انسان ماورایی تر می شود.

فراموش کردیم غم  تنها وسیله ایست برای درد کشیدن و بزرگ شدن!

چرا که غم های بزرگ روح را می تراشد و بدان به جانها ظرفیت و ظرافت می بخشد،سینه را گشایش می دهد و قلب را با سعه ی صدری مطمئن رقیق می سازد.

وغم های بزرگ غمی ست که از روز هبوط و جدایی یار در دل انسان افتاد

همانی که مولانا در وصفش گفت:

"کز نیستان تا مرا ببریده اند    از نفیرم مرد و زن نالیده اند"

غم های بزرگ گرچه صدا ندارند ولی آبستن بغضی خاک خورده اند که سالها در گلو رسوب می شود

رسوبی که آخر روزی راه گلو را می گیرد و تا گلو بریده نشود بغض نمی شکند....

....

یا حسین قربان بغض شکسته ات


زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

                                                                کان که شد کُشته ی او نیک سرانجام افتاد