در زندگی همیشه چراغ هایی هست که می توان به نور آنها اتکا کرد و با وجود پاهای خسته و زخمی هم که شده ادامه ی راه را افتان و خیزان رفت تا به سر منزل مقصود رسید.
چراغ هایی که من نام یکی از پر نورترین آنها را می گذارم امید
چیزی که داشتن و نداشتنش در زندگی موجب سعادت و فلاکت،شعور و جنون،نشاط و انجماد بسیاری در مسیر زندگی می شود.
و شاید در زندگی صادق هدایت همین چراغ ها نبودند که در میانه ی راه زندگی یا شاید بیراهه زندگی ،تاریکی بر او غلبه کرد و در ظلمت سیاه راه از نفس افتاد و مشهورترین اثرش (بوف کور) را اینگونه شروع کرد:
"در زندگی دردهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند زیرا..."
راستش من نیز با ابتدای حرف صادق موافقم که در زندگی درد هایی هست که مثل خوره روح را میخورد و با کسی نمیشود گفت...
ولی مسئله اینجاست که با وجود چنین دردهایی چگونه می توان ادامه ی راه زندگی را با همان شور و نشاط فطری که خداوند درابتدا در نهاد ما نهاد دنبال کنیم.
چگونه با وجود چنین درد های باور نکردنی و بزرگ خود را نبازیم و به اصطلاح از ادامه دادن شانه خالی نکنیم.
و شاید اصلا رسالت یک نویسنده ،کارگردان یا کارشناس نیز به ارائه راه حل هایی برای چنین دردهاست.و گرنه اینکه بیاییم در بوق و کرنا کنیم که دردهایی هست را همه هم میدانند هم به وفور لمس کردند.
به هر حال در زندگی "امید" به یک منبع مطمئن ،عرفانی و غیرفانی چیزی ست که شاید انسان را نه اینکه بی درد بلکه محکم تر در مقابله با دردها می سازد.
من که حاضرم موش کور شوم ولی بوف کور هدایت نشوم.
چرا که موش کور با اینکه چشمهایش تحلیل رفته ولی با دست و پای نیرومند خود با کندن سوراخ های گوناگون همچنان با امید در حال کار و تلاش است.
ولی بوف کور هدایت بدون کورسویی از امید دائم گره کور می بافد و در تنهایی خویش ناله تلخ سر می دهد و فرجام هدایت نخواهد شد.
....
به روایت لینک:
کلیپ صوتی بیانات مقام معظم رهبری در مورد امید خطاب به جوانان
نزدیک به یک سالی میشود که تو وبلاگ قبلی قلم میزدم.از همون ابتدا چیزی که باعث میشد دلگرم به نوشتن در اون وب بشم این بود که فضای صمیمی و خلوتی را پیدا کرده بودم برای دست نوشت هایی که بعضا از دل دستور نوشتن می گرفت.
گذشت و در طول به روز کردن اون وب چه حرف ها که نشنیدیم
گاهی از نازنین قصه هایم
گاهی از مهربان حرفهایم
دوستان به اشتباه شخصیت هایی ساخته بودند که با مهربان و نازنین مد نظر من فرسنگ ها فاصله داشت
در مورد حقیقی یا مجازی بودن آنها حرفی نمیزنم ولی کلا زیبایی وب نوشته ها را همیشه در این میدیدم که قرار ست حقیقت را در فضایی که از بنا مجازی ست عنوان کنی.
هر چند دیگر دارد باورم میشود که این دنیای حقیقی نیز در حقیقت مجازی ست.
به هر حال دلایل زیادی موجب شد تا از وبگاه قبلی با رویکردی شفاف تر
بدون کمترین حدس و گمان و حاشیه ای از طرف دوستان کوچ کنیم و در این خانه ی
مجازی چند صباحی چادر علم کنیم.و شاید چون عشایر چندی دیگر به ییلاقی بروم
متفاوت گونه تر....