احساساتی که کار دستمان می دهد...
جالبه تو همین مدت اندک به اندازه ی تموم دوران دانشگاه کلی تجربه تلخ و شیرین رفته تو کوله پشتی خاطراتم
تجربه هایی که آدم رو تا مدت ها درگیر خودش می کنه تا حل بشه
تجربه هایی که نگاه به زندگی رو سمت و سو میده و البته سوال هایی مهمی ام تو ذهن نقش می بندونه!!!(فعلو حال کن)
.....
یکشنبه 5/8/92 مرکز بهداشت مربوط به سلامت دانش آموزان
تو اتاقی با یکی از همکلاسی هام نشسته ایم تا دانش آموزهایی که تو ارزیابی قد و وزن شون مشکل دارن و به ما ارجاع داده میشند رو مشاوره کنیم.
دانش آموزانم یکی یکی در میزدند و وارد میشدند
یکی چاق مفرط یکی لاغر و نحیف یکی کوتاه یکی دراز...
دخترک لاغری وارد شد و پروندش رو بهم دادم
همکلاسیمم داشت یه دانش آموز دیگه رومشاوره میداد
اول یه نگاهی به پرونده دخترک کردم و بعد یه نگاهی به خودش
رشد مطلوبی نداشت و در صورتی که رژیم خوبی نمی گرفت با خطر سوتغذیه مواجه بود
بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم کلاس چندمی؟گفت اول دبیرستان ؛بهم نمیاد؟
گفتم:چرا ولی باید رشد بهتری داشته باشی
به طور مضحکه ای خندید و گفت: دلت خوشه هاااا رشد کجا بود
با تعجب گفتم:بله!!؟
گفت:والا ،تا همین جاشم نخواستیم چه برسه به رشد و کمالاتش...
حرف زدنش یکم برام عجیب بود.یکم بهش خیره شدم،حس کردم یه موضوعی داره آزارش میده
قبل از اینکه بخوام چیزی بپرسم خودش گفت:چیه؟شمام میخوای بگی روانی ام!؟
گفتم :روانی؟به هیچ وجه
به برگه ای که دستش بود اشاره کرد و گفت:آخه دکتری که قبل از شما پیشش بودم منو ارجاع داده به روانپزشک
گفتم:چرا؟مگه مشکل خاصی داری؟
گفت : نه فقط دوستش دارم
گفتم کیو؟
سرش جلو آوردو اسم دوست پسرشو آروم بهم گفت!
یعنی برق از چشام بخاطر این حرفش پرید...
یه نگاه جدی بهش کردم که یه جورایی بهش بفهمونم آخه بچه تو را چه به این حرفااااااا
ولی همین که خواسم چیزی بگم دیدم همکلاسیم که نگو تا حالا داشته به حرفهای ما گوش میداده برگشت با حالت غضب بهش گفت:فکر نمیکنی برا عاشق شدن الان خیلی زوده....
با این حرف محکم سکوت سنگینی جو اتاقو فرا گرفت
و یکم بعد دخترک با بغضی تو گلو گفت:ولی منم آدمم...از وقتی چشمام رو باز کردم دیدم بچه ی اتفاقی هستم که از اساس بهم ریخته،بچه طلاق
نه محبت پدر یادم میاد نه مهر مادری چشیدم نه حسی که بخواد برا ادامه دادن به من انگیزه بده
یکم داغ کردو ادامه داد:حتی از دوست پسرمم متنفرم،چند وقت پیش خونوادش اومده بودن مدرسمون و آبروم را جلوی تموم دوستام بردن
بهش گفتم:خب آخرش که چی؟
دست کرد تو کیفش و یه سری قرص نشون داد گفت :آخرش اینا،خودکشی
اینو که گفت اول یکم به حقیقت حرفاش شک کردم و به خودم گفتم شاید طرف متوهمه ولی بعد فکر کردم حتی اگه این دختر تموم این حرفاشم از توهم زده باشه بازم مشکل جدی داره!بخاطر همین سعی کردم سکوت کنم تا دخترک بیشتر از خودش بگه
بعد دخترک که انگار با حرفای خاک خورده ای که سال ها تو دلش باقی مونده بود داشت خالی میشد، ادامه داد:
از بچگی تموم خلاء های وجودمو حس کردم و هر دفه بیشتر به اونا فکر می کردم پر میشدم از تموم کمبود هایی که سالها با اونا دست و پنجه نرم کرده بودم،پدرمو که از همون ابتدا فراموش کردم .فقط مونده بود محبت سرد و یخ زده مادرم که اونم سایه سنگین ناپدری از من گرفت.راستش حسود نیستم ولی وقتی محبتو به هر صورتی تو بیرون می بینم از درون چنگ میخورم...
احساساتم با دیدن کوچکترین محبتی تحریک میشه،اون وقته که خیلی راحت به لبخند هر بی سرو پایی دل می بندم،اون وقته که احساساتم کار دستم میده...
و بعد تو خونه و مدرسه به سخت ترین مجازات ها محکوم میشم.
پی نوشت:
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!دکتر شریعتی
انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.
.
.
.
خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت باخبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت....