شب قدر است و من اگر بیدار می مانم برای این نیست که بخواهم رقم بخورد برایم تقدیری بهتری،راستش خوابم نمی آید.اگر به مسجد می ایم تنها به این خاطر است که در خانه آرام ندارم ،از خانه به مسجد می گریزم چون اعتماد به نفس تنها شدن با تو را در اضطراب یک خلوت صامت ندارم.دلم می خواهد خود را چون قطره ای در دریا میان موج های آدمهای خوبت در مسجد رها سازم.هر چند این نگاه از طرف من اینگونه است و گرنه برای تو که در یک تنهایی محض نشسته ای،شلوغ و خلوت معنا ندارد.
به مسجد می آیم و بدون قطره ی اشکی و بدون درخواستی در گوشه ای تو و بندگان وفادارت را در یک تاریکی شفاف به نظاره می نشینم.برایم تفاوتی ندارد بند اول جوشن با بند دومش و بند صدمش و بند هزارمش (که هست ولی نیست!) وقتی تو را هنوز نشناخته ام ،و وقتی هنوز خودم را هم نمی شناسم و چون کودکی ممیز نشده که خوب و بدش را تشخیص نمی دهد می مانم ،به بغل گرفتن و آوردن یک دنیا حاجت و درخواست و آرزو برایم مفهومی ندارد و اگر دعای این شب هایم می شود تنها دعای فرج،نه اینکه یک منتظر واقعی باشم که درخواست فرج را به درخواست های خودش مقدم بشمارد....نه این تنها به خاطر ترس از عریضه ایست که لحظه ی عرضه دادن سفید و خالی نباشد تا یکبار گمان نکنی بی احترامی شده است.
و اگر قطره اشکی مسافر چشمان من نیست،نه اینکه چشمانم خشک باشد بلکه چون سدهای لبریز از آب تنها منتظر یک بهانه برای فروریختن است که آن را هم به دستش نمی دهم و برای مهارش نیز تلاش میکنم!و حتی دلم نمی خواهد مظلوم پنداری کنم تا حس ترحم تو را برانگیزم.از این رو از بغض های گرفته و اشک های رسوب شده ی به وصال نرسیده هم فراری ام.
خدایا شب قدر است و بگذار من تنها سکوت کنم و به نظاره بنشینم و اگر اینگونه جسورانه با تو سخن می رانم ببخش و گمان نکن اگر چک و چانه ای برای مقدراتم نمیزنم نفسم از جایی گرم بر می خیزد و از هفت بند غم آزادم و یا چون عارفانِ پاکباز ره توشه ی خود را بسته ام و در هفت شهر عطار در حال سیر و سلوکم.
نه اینگونه نیست و تو خود بهتر میدانی این بنده ی گدا کاهل
نیست،تنها خسته است.خسته و دلگیر از مقدراتی که گاهی پای مصلحت یابی اش تنها به
کوتاهی تفکر و اندیشه ی محدودش می رسد...
تقدیر من را می نویسی خوب اما من
هی می گذارم لای چرخم چوب اما من
با این نمایشنامه بیگانه
نقشم به سوم شخص ها مکتوب اما "من"