حیات خلوت

دست نوشته های یک دانشجو

حیات خلوت

دست نوشته های یک دانشجو

حیات خلوت

مدتی ست یاد گرفته ام با واژه ها بازی کنم،سر به سرشان بگذارم،پیچ و تابشان بدهم.حتی گاهی با آنها قایم موشک بازی میکنم و احساسم را پشت رنگ و لعابشان پنهان میکنم تا آنها مدام در جستجوی من احساسم را فریاد بزنند ...
این دست نوشت ها همه بازی ودست گرمی ست برای نویسنده شدن؛مطمئنم روزی که نویسنده خوبی شدم تازه میفهمم این واژه ها بودند که یک عمر مرا به بازی گرفته اند
آن وقت من میمانم و یک قلم تمام شده و یک کتابخانه پر از تنهایی،گوشه ی حیات خلوت دلم...!
.............
برداشت مطالب این وب با ذکر منبع بلامانع است.

طبقه بندی موضوعی

دريافت کد :: صداياب

دیدن روی ماه تو...(روایتی از دیدار یار)

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۰۷ ق.ظ
امسال پدر و مادر برای انجام فریضه ی حج توفیق عزیمت به سرزمین کعبه را داشتند که در کوله بار سفرشان خاطراتی بس شنیدنی و ناب بود.از این رو یکی از خاطرات مادرم که برای خودم بسیار شگفت آور بود را می نویسم.

سرزمین منا-عصر یازدهم ذی الحجه امسال

دیروز عید قربان(دهم ذی الحجه)عمل قربانی را انجام دادیم و آخرین فرصت این کار تا ظهر امروز (یازدهم ذی الحجه)بود.ظهر تقریبا تمام شده بود که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و در چشم بر هم زدنی آسمان آفتابی در گیر و گریان شد.باران غیر منتظره ای برای آنها که نمی دانستند و منتظره برای آنها که می دانستندچرا که باران روز یازدهم در عین ناباوری در سرزمین منا همیشه و هرساله برقرار بوده ست و این در حالی ست که برای پاک شدن خون چند میلیون گوسفند قربانی راهی جز نزول باران نیست!!

باران می آمد و به غیر از پاک شدن زمین از خون،هوا را نیز از ویروس ها و بیماری های ممکن و مسری پاک می کرد و لطافت خاصی به فضا داده بود.عصر بود و از طرفه بعثه رهبری که مرکزیت حجاج ایرانی را به عهده داشت مراسم دعا و مناجاتی گرفته شده بود.

حس و حال ویژه ای حاکم بر جلسه دعا بود؛نزول اشک هم در آن هوای بارانی دیگر برای همه آسان شده بود.

همچنان که مداح ها می خواندند یکباره دیدم یکی از خانم های کاروانمان که در صف های جلوتر نشسته بود.از حال رفت و همهمه ای دورش گرفته شد.کادر پزشکی فورا میخواست وارد عمل شود که کنار دستی آن زن گفت نیازی نیست و دارد حالش بهتر می شود.

گذشت و بعد از مراسم کنار دستی آن زن را دیدم و حال آن زن را جویا شدم.که گفت :فقط همین قدر بهت بگویم که این مراسم نظر کرده بود.با تعجب پرسیدم نظر کرده!گفت:بله،همان زنی که از حال رفت از شدت ذوق دیدار "آقا" از حال رفت.باورم نمیشد یعنی من در فاصله ی چند قدمی امام زمانم بوده ام...پذیرفتنش برایم سخت و لذت بخش بود.به همین خاطر آن زن که از کاروان خودمان هم بود را پیدا کردم و به هر طریقی بود پیگیر ماجرا شدم.اولش نمی گفت ولی اصرار کردم و بهش تضمین دادم که نه من تو را میشناسم و نه تو من را،بخاطر همین نگرانی از بابت من نداشته باش.بعد آرام آرام و تکه تکه شروع به گفتن کرد:

"مداح که از امام زمان می گفت من هم زیر لب و با تسبیحم ذکر میگفتم.مداح که گفت یا صاحب الزمان اگر تو را اینجا و این زمان نبینیم کجا پس ببینیم بسیار سوختم و همچنان که اشک می ریختم... یکباره دیدم آقا دم چادر ایستادند و نگاهم می کنند.با دیدن آقا سرتاسر بدنم شروع به لرزیدن کرد آنقدر که دستان کنار دستی هایم را در دستم میفشردم و هنوز هم جای ناخن هایم هم در دستشان هست.و مدام زیر لب میگفتم آقا آقا،و حتی همینطوری که به ایشان نگاه می کردم به کنار دستی هایم می گفتم آقا را می بینید که آنها حواسشان نبود.و دیدم از جانب آقا تا روی تسبیحم نوری متسع شده،در این لحظه خواستم فریاد بزنم که آقا انگشتشان را به نشانه ی سکوت به روبه روی بینی شان آوردند و آن لحظه حس کردم زبانم بند آمده و فقط دعا می کردم..."

بعد از شنیدن ماجرا،از راز رسیدن به دیداری که آرزوی بزرگترین علما و فضلا و عاشقان اهل بیت است پرسیدم که گر چه خودش با فروتنی سر وصالش را نهفته کرد ولی فهمیدم دو چیز در زندگی این زن قابل تامل است.

1.پرستاری از شوهر جانبازش که ویلچری است.2-پرستاری و محبت به مادرش

.............

پ ن:شبیه داستان اینگونه دیدار ها را زیاد شنیدم ولی این دفعه دوم است که سندش بی برو برگرد برایم مثل روز روشن است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۰۲
محمد حاجیان