در آن شبی که شب از روسیاهی اش چادر به سر کشید
در آن شبی که مه از شرم نور خود دامان ز تن درید
...
صد کاروان زمان درماندو یک سوال، شد روضه ی دلم
بیچاره زینبم در آن شب غریب آیا چه ها کشید؟
وقتی به دنیا آمدیم به عنوان سرمایه در دل هر کسی "غمی" نهاده شد تا بدان سرمایه سری در سرها پیدا کند و راهش را گم نکند،
ولی دیری نپایید که...بعد وقتی که انگار با حرفای خاک خورده ای که سال ها تو دلش باقی مونده بود داشت خالی میشد، ادامه داد:
از بچگی تموم خلاء های وجودمو حس کردم و هر دفه بیشتر به اونا فکر می کردم پر میشدم از تموم کمبود هایی که سالها با اونا دست و پنجه نرم کرده بودم....